از دنیـــای ِ واقــعـی و نــامــردیــاش ! پنــــاه آوردیــــم بــه دنیــای ِ مـجــازی !
غــافـل از این کــه ، آســمون ، هـــمون آسـمونــه …
[ شنبه 93/7/19 ] [ 2:21 عصر ] [ راضیه جزینی ]
[ نظر ]
پیوندهاموزیک
|
از دنیـــای ِ واقــعـی و نــامــردیــاش ! پنــــاه آوردیــــم بــه دنیــای ِ مـجــازی ! غــافـل از این کــه ، آســمون ، هـــمون آسـمونــه … [ شنبه 93/7/19 ] [ 2:21 عصر ] [ راضیه جزینی ] [ نظر ] ” این گل صاحب دارد “
یکـــــــ گُل را تصـــــور کن !…
گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش …
دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد … عطـــرش کـه مستـت کنـد…
زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد … بنـد بنـدِ وجـــــودت می خـواهـد بچینـی اش …
ولـی … از تـرس اینـکه مبــادا پـژمـرده اش کنی ! با حســـــرت از دور فـقـط تمــــاشـــایش می کنی …
چـون اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود ! هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد …. !
از ســـوی ِ دیگــــر … فکـر دست های غـریبـــــه کـه هـر آن ممکن است گلترا بچینند دیـوانـه ات می کند !
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی … جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُل بستــه است …
و آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود : این گُل صــآحب دارد . . . !
[ شنبه 93/7/19 ] [ 1:41 عصر ] [ راضیه جزینی ] [ نظر ]
حکایت عشقمان
تا آنجا که نفس در سینه است ، یک نفس دوستت دارم تا آنجا که دنیایی هست و من زنده در این دنیا ، دوستت دارم تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشنی ها… تا آنجایی که کسی نمیبیند ، تا جایی که کسی نمی آید ، دوستت دارم و از نهایت بی نهایت میگذرد ، نه شبیه لیلی و نه مثل مجنون قصه ها لیلی و مجنون ها می آیند و میروند در این روزها ، هر کسی ادعای دیوانگی دارد در این دنیا من نه مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بی همتای تو ، من برای توام و تا ابد در قلب تو ما برای هم زنده ایم ، نه به عشق دیگران ، این حکایت همیشه میماند در عشقمان! و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به دریاها ، رفت به سوی آن دنیاها ، هنوز هم نمیفهمد معنای واقعی عشق را ، من عاشقت شدم و یک قدم پا گذاشتم ، همه ی گذشته ها را جا گذاشتم ، تا رسیدم به تویی که همین سوی دنیایی ، در کنار همین ساحل دریایی! تو همینجایی در قلب من ، به خاطر عشق گذشتیم از هم ، تا از این گذشتن ها تنها عشق به جا بماند ، نفرت و فراموشی ها در همانجا بماند ، تا یکجا برسیم به هم ، همانجا قدم بزنیم در کنار هم ، برویم و برویم تا برسیم به نهایت عشقمان! با تو رسیدم تا آنجایی که دلهایمان به آرامش میرسند ، قلبهایمان طعم واقعی با هم بودن را میچشند، نه در اینجا تاریکی است و نه دلهره از آنهایی که خاموشی را به همراه خود دارند ! تا آنجایی که هیچکس جز من و تو نمیبیند دوستت دارم ، حالا با آن چشمان زیبایت عمق قلب مرا ببین که تا کجاها دوستت دارم… نویسنده:مهدی لقمانی-دفترعاشقانه
[ جمعه 93/7/18 ] [ 9:45 عصر ] [ راضیه جزینی ] [ نظر ]
کیلینک خدا
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم … خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود … و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند… به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم … فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم …! خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم: هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم . هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم . و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم. .امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند: رنگین کمانی به ازای هر طوفان، لبخندی به ازای هر اشک، دوستی فداکار به ازای هر مشکل نغمه ای شیرین به ازای هر آه، و اجابتی نزدیک برای هر دعا. جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ” اشتباه می کنم، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم
[ جمعه 93/7/18 ] [ 9:32 عصر ] [ راضیه جزینی ] [ نظر ]
| درباره وبلاگآرشیو ماهانه |